آنکه دارای اندیشۀ روشن است. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد. (فرهنگ فارسی معین). نوگرای. تجددپرست. تجددگرای. آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آیین کهن دارد
آنکه دارای اندیشۀ روشن است. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد. (فرهنگ فارسی معین). نوگرای. تجددپرست. تجددگرای. آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آیین کهن دارد
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) : شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است. صائب. چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را. صائب (از آنندراج). و رجوع به روشن نهاد شود
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) : شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است. صائب. چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را. صائب (از آنندراج). و رجوع به روشن نهاد شود
دهی است از بخش طالقان شهرستان تهران. آب آن از شاهرود وکشرود. سکنۀ آن 225 تن. محصول آنجا غلات و سیب زمینی و لوبیا و یونجه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از بخش طالقان شهرستان تهران. آب آن از شاهرود وکشرود. سکنۀ آن 225 تن. محصول آنجا غلات و سیب زمینی و لوبیا و یونجه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین. ناصرخسرو. در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین. ناصرخسرو. مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین. سوزنی. تو آفتاب مبینی برای روشن بین که هست رای ترا بنده آفتاب مبین. سوزنی. مصلحت بود اختیاررای روشن بین او زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی. هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند. ؟ (از آنندراج). ، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) : اشعار زهد و پند بسی گفته ست آن تیره چشم شاعر روشن بین. ناصرخسرو. در دلم تا بسحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین. ناصرخسرو. مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین. سوزنی. تو آفتاب مبینی برای روشن بین که هست رای ترا بنده آفتاب مبین. سوزنی. مصلحت بود اختیاررای روشن بین او زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین. سعدی. هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند. ؟ (از آنندراج). ، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)