جدول جو
جدول جو

معنی روشن بصر - جستجوی لغت در جدول جو

روشن بصر
(رَ / رُو شَ بَ صَ)
پاک نظرو بینا. (ناظم الاطباء). روشن بین. دانا:
خرد را تو روشن بصر کرده ای
چراغ هدایت تو برکرده ای.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
روشن بصر
روشن بین
تصویری از روشن بصر
تصویر روشن بصر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن مهر
تصویر روشن مهر
(دخترانه)
خورشید درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشن چهر
تصویر روشن چهر
(دخترانه)
آنکه چهره ای روشن و تابان دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
بینا، دانا، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن فکر
تصویر روشن فکر
دانا، باهوش، آنکه متجدّدانه و بر پایۀ تعقّل فکر می کند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ شَ سَ)
دهی است از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 366 تن و محصول آنجا برنج و چای. آب آن از نهر پلرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ فِ)
آنکه دارای اندیشۀ روشن است. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد. (فرهنگ فارسی معین). نوگرای. تجددپرست. تجددگرای. آنکه اعتقاد به رواج آیین و افکار نو و منسوخ شدن آیین کهن دارد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ گُ هََ)
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) :
شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است
صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است.
صائب.
چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب
خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به روشن نهاد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ نَ ظَ)
که نظر روشن دارد. روشن دیده. کنایه است از بینا و هوشمند و پاک نظر:
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین بندگی زنده تر کن مرا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
روشنفکر. که فهم و ادراک روشن دارد. که دارای هوش سرشار و قوه تمیز است:
حیلش را شناخت نتواند
جز کسی تیزهوش و روشن ویر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش طالقان شهرستان تهران. آب آن از شاهرود وکشرود. سکنۀ آن 225 تن. محصول آنجا غلات و سیب زمینی و لوبیا و یونجه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ یِ بَ صَ)
کنایه از گرانجان و دشمن است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مَهْ گِ رِ تَ /تِ)
بینا. دانا. (فرهنگ فارسی معین). پاک نظر و بینا. (ناظم الاطباء) :
اشعار زهد و پند بسی گفته ست
آن تیره چشم شاعر روشن بین.
ناصرخسرو.
در دلم تا بسحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین.
ناصرخسرو.
مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف
هرآنکه دید ببیند بچشم روشن بین.
سوزنی.
تو آفتاب مبینی برای روشن بین
که هست رای ترا بنده آفتاب مبین.
سوزنی.
مصلحت بود اختیاررای روشن بین او
زیردستان را سخن گفتن نشاید جز بلین.
سعدی.
هر غباری کز سم اسپش بگردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند.
؟ (از آنندراج).
، روشنفکر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
بینا دانا، روشنفکر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای اندیشه ای روشن است، کسی که در امور با نظر باز و متجددانه نگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن نظر
تصویر روشن نظر
روشن نگر تیزبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن بین
تصویر روشن بین
((رَ شَ))
دانا، روشنفکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشن فکر
تصویر روشن فکر
((~. فِ))
دارای اندیشه های روشن، متجدد
فرهنگ فارسی معین
تیزبین، تیزچشم، روشن ضمیر، عاقبت نگر، مال اندیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روشن شدن، درخشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی